برای فرار از رنجهایم به سوی موسیقی کشیده شدم
به شدت غمگین و افسرده بودم بااینکه بهمن دیگر در خانه بود و باتفاق پویا سعی می کردند فضای خانه را پر از نشاط و شادمانی کنند. دائماً خانه پر از مهمان بود و سرگرمی های تشکیلاتی به من فرصت زیادی برای تنها ماندن و فکر کردن نمی داد اما غم سنگینی قلبم را می فشرد و مرا به تنگ آورده بود. یک روز مشغول مرتب کردن انباری بودم که سنتور کهنه ای را دیدم که بعضی از سیمهایش پاره شده بود از همان لحظه به ذهنم رسید که برای فراگیری این ساز اقدام کنمو همانطور که قبلاً گفتم من از نوجوانی کمترین علاقه ای به آهنگهای پاپ و کوچه بازاری نداشتم و به سازهاو آهنگهای سنتی علاقه مند بودم و به پیشنهاد پرویز به سمفونی گوش می کردم و یا بیشتر نوار شجریان و حسام الدین سراج و سایر نوارهای مجاز و ترانه های اصیل ایرانی با صدای خوانندگان قدیمی مثل آقای بنان، آقای قوامی و در بین خانمها پریسا و هنگامه اخوان مورد علاقه ام بود و بر عکس ترانه هائی که اشعار بی معنی و موسیقی کم سطح و بی محتوائی داشت نه تنها نظرم را جلب نمی کرد بلکه برای چند لحظه هم شنیدن آنها را به زحمت تحمل می کردم انگیزه یادگیری یک ساز سنتی بی نهایت مرا به هیجان آورده بو د. اوائل بهار بود که به انجمن موسیقی مراجعه کردم قبلاً در همین انجمن به کلاس خوشنویسی می رفتم و پیشرفت خوبی داشتم اما یکی از دختران بهائی که از رفتار درست اجتماعی بی بهره بود و به بددهنی و بی تربیتی مشهور بود با مدیر انجمن جرو بحث کرد و باعث شد که عذر سایر بهائیان را هم در این انجمن خواستند و هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی که مربی خوشنویسی می خواست به شکلی قضیه اخراج شدنم را مطرح کند و قادر نبود. در بین شاگردانش از همه با استعداد تر بودم و همیشه مورد تشویق خاص او قرار می گرفتم. آن روز بعد از نشان دادن تکالیفم حیرت و حسرت مربی ام را بر انگیختم او پس از مکثی طولانی آهی کشید و گفت: خانم دوستی دیروز با آقای مولائی دعوای مفصلی کرد و حرفهای زننده و رکیکی بر زبان آورد ودر بین حرفها به مسلمانان توهین کرد و گفت: همه مسلمانها مثل هم هستند، آقای مولائی هم عصبانی شد و گفت: اگر بهائی ها هم همه مثل تو باشند وای به حال جامعه بهائی حالا این قضیه به گوش مدیر انجمن رسیده او هم گفته: بهائیان در بین خودشان همه این فعالیتها را دارند نیازی نیست وارد این مجامع اسلامی شوند و اذهان و ایمان بچه ها را خدشه دار نمایند و به مربیان و مسئولان هم بی حرمتی و تو هین کنند از این جهت عذر شما را هم خواستند. آقای کلامی از این قضیه اظهار تأسف کرد وگفت: شما یکی از بهترین شاگردان من بودید و من به شما خیلی امید وار بودم حالا هم خواهش می کنم خوشنویسی را رها نکنید. آن روز با ناراحتی زیاد ی از آقای کلامی خداحافظی کردم ودر هنگام خداحافظی بغض کردم و جلوی گریه ام را نتوانستم بگیرم و با گریه انجمن را ترک کردم و حال که برای فرا گیری موسیقی به طور خصوصی به آنجا مراجعه کرده بودم به دیدن ایشان رفتم و درباره مربیان پرس و جو و تحقیق کردم ایشان یکی از بهترین مربیان را که از لحاظ اخلاق کاملاً مورد اعتماد و از لحاظ فن موسیقی مجرب و متبحر بود را به من معرفی کرد.
من و رضائی نزد این مربی جوان رفتم و قرار شد هفته ای دو جلسه به طورفشرده برای آموزش سنتور به منزل ما بیاید. وقتی به خانه برگشتم با پویا مشورت کردم او گفت: من هم تعریف این مربی را شنیده ام وتا جائی که اطلاع دارم در غرب کشور هیچ کس توانائی او را در تعلیم ندارد. آهنگ ساز معروفی است و هر سال کنسرت های بسیار جالبی در تهران و خارج از کشور اجرا می کند بهترین آهنگ سازان و بهترین نوازنده های کشور مثل خانواده کامکارها و عندلیبی ها و بسیاری دیگر اکثراً سنندجی بودند و شنیدم که مربی من هم در سطح آنهاست ودر سنندج مشغول به تدریس است از همان لحظه اول که این مربی جوان را دیدم مسائلی را پیش بینی کردم اما به حدی اعصابم از دست تشکیلات خرد بود و به حدی از آنان عصبانی بودم که دیگر بی توجه به همه چیز تصمیم خود را گرفتم پویا گفت: مثل اینکه می خواهی جریان تازه ای را آغاز کنی؟ گفتم نمی دانم خدا بخیر کند اگر مربی مجرد و مسلمان هفته ای دو روز با من در ارتباط باشد باعث وحشت اطرافیان خواهد شد و برای اینکه اتفاقی نیفتد و در این میان عشقی پدید نیاید و ماجرای دیگری مطرح نشود از قبل مراقبتهای ویژه ای خواهند داشت و حساسیت های لازم را بروز خواهند داد. پویا گفت: درد سرهای تو تمامی ندارد. مطمئنم آقا سلیم مخالفت می کند. گفتم من اگر با موسیقی سرگرم نشوم دیوانه می شوم دختر خاله ها و پسر خاله هایم در تهران قید این دین را زده اندو با اینکه پدرو مادرشان بهائی بودند مسلمان شدند و پله های ترقی را در تحصیل و کسب معارف علمی طی می کنند و من باید مدام ضربه بهائی بودنم را بخورم در این باره دیگر کوتاه نخواهم آمد و کسی نمی تواند با من مخالفتی نماید. روز موعود فرا رسید و آقای رضائی به منزل ما آمد اتفاقاً روز اول سلیم در را برایش باز کرد او هم خودش را معرفی کرده وارد شد و سلیم هم با احترام او را به طبقه بالا هدایت کرد آقای رضائی که روی صندلی اتاق من نشست شروع کرد به بازگوئی احساسش راجع به طبیعت آن اطراف، آنچنان مست و مدهوش طبیعت شده بود که گوئی هرگز با چنین طبیعتی مواجه نشده بود. اخلاق عجیبی که از او مشاهده کردم این بود که او حتی برای چند لحظه چه در زمانی که حرف می زد وچه در هنگامی که به حرف من گوش می کرد، به من نگاه نمی کرد البته نه مثل بعضی افراد که از چیزی هراس دارند و یا می خواهند ظاهراً پاک و با حیا جلوه کنند بلکه عادتاً چنین اخلاقی داشت و برای همین از همان روز اول با او احساس راحتی کردم و او را فردی بسیار محجوب با عواطفی بسیار رقیق و حساس یافتم او هنرمند موفقی بود و موفقیت های پی در پی اش در موسیقی از او فردی کامل و غنی ساخته بود با افکاری بلند و عقایدی عاری از هر عقده و کمبود بزرگ ومتفاوت از دیگران جلوه می کرد. من در روانشناسی افراد تبحر کافی داشتم و توانستم چنین اوصافی را در وجود این شخص بیابم. او قیافه هنرمندانه ای داشت موها و مژه ها و ریش و سبیلش بور بود و چشمان قهوه ای رنگ نافذی داشت. پدر و مادرم وارد اتاق من شده و به او خوش آمد گفتند و به اندازه ای به او احترام گذاشتند که او کاملاً احساس راحتی و امنیت می کرد او یک لحظه به من نگاه کرد و گفت: چه پدر و مادر با محبتی، چقدر با فرهنگ و با شخصیت. من عادت دارم خوبیها و زیبائیها را به زبان آورم در این باره راحتم، از خوبیها باید تقدیر شود و خوبیها و بزرگی ها باید بیان شود. شخصیتهای نادر باید تبلیغ شوند و پدرو مادر شما از آن دسته افرادی هستند که انسان را مجذوب خود می کنند چون روح بزرگی دارند کوته بین و متعصب نیستند و مهربان و صادقند از همان روز اول، کلاس ما که قرار بود یک ساعت باشد بیش از دو ساعت طول می کشید چون آقای رضائی یک ساعت فقط حرف می زد و این یکی از ایرادهای بزرگ او بود، که به ابراز احساساتش نسبت به طبیعت و سایر مسائل اجتماعی می پرداخت، گاهی به حدی ثقیل حرف می زد که من فکرمی کردم از روی کتاب حرف می زند و یا مطالبی را حفظ کرده و کنفرانس می دهد بیشتر وقتها حرفهایش را متوجه نمی شدم و اجباراً فقط تائید می کردم او همیشه می گفت: من در کلاسها فقط به تدریس موسیقی اکتفا نمی کنم باید تمام آن چیز ها را که انسان در طول دوران زندگی تجربه کرده و از مطالعه کتابهای متفاوت بدست آورده به دیگران انتقال دهد و معتقد بود هرکدام از ما قهرمان داستان زندگیمان هستیم و اعتقاد داشت افراد عامی و حتی افراد متخلف نیز قهرمان زندگی خویشند و چرا کسی در کتابها چنین افرادی را به تصویر نمی کشد تا حقیقت زندگی در وجود این افراد و خلاقیتهای منحصربه فرد هرکدام از آنها به نمایش گذاشته شود. اطلاعات عمومی او تقریباً در سطح بالائی بود و همه این اطلاعات را با نکته سنجی های هنر مندانه اش کسب کرده بود. من شب و روز به تمرین پرداخته و در اوج یاد گیری فن موسیقی بودم امااز غم و رنجم کاسته نشده بود.